راهی



من برگ زردی غروب سردی یا شام شومی از آذر سال‌های دورِ نگذشته، کنج خاطرم خانه کرده‌‌‌‌‌ام.

شاهد ایثار گلی سرخ میان مردابی مرده‌. 

خاکم؛ زیرینش تر و رویینش خشک، خشکِ ترک‌ برداشته با گلی سرخ بر کفم. سوخته تا شاید روزی ثمری اما حسرت‌زده‌ی برف سنگین سال‌های دور گذشته. چون دیداری دور، دیداری دیر از دور. 


حرف، حرف امشب و الان نیست. حرف این یکی دو هفته نیست حرفِ خیلی وقته. حرفِ نزده‌ست. حرف رو که نزنی انقدر ورم می‌کنه تا خفه‌ت کنه. حناق می‌شه. حرف رو که نزنی سرد می‌شه، می‌ماسه تو دهن آدم. یه تلخی‌ای که می‌زنه به رگ و ریشه‌ت؛ به دلت، به همه وجودت. حرفت ‌رو که نزنی انگاری مردی.


دونه‌ی برنجی که پرید تو گلوم و سرفه‌ای که انگار باز سرما خوردم، یهو حتی سردم شد، انگار باز سینه‌م تنگ شده از کثافت. نه که چرک کرده باشه اما سینه‌م درد می‌کنه واقعا، نه که کار کار یه دونه‌ی برنج باشه‌ها.نه. دونه برنج وسیله‌س، وسیله‌ هم نه حتی! دونه‌ی برنج بهونه‌س واسه تنگی سینه‌م، واسه سرفه کردن و سرفه کردن و باز شدن راه دودی که از آتیش سینه‌م بزنه بیرون؛ نزنه به سرم.

دانستنت و خودت را به ندانستن زدنت بد نقره‌داغم می‌کند؛ و انگارِ همیشه، این‌ را هم می‌دانستی و چه غم از این همه که حاشیه‌نشین‌تر از همیشه، مدت‌ها حتی نامت، وردِ زبانم، بر زبانم نچرخیده  و انگار نمی‌تواند که بچرخد اصلا و چه سرّی‌ست را نمی‌دانم؛ خلافِ همیشه‌ی تو. 


دیشب شب حر بود به ماه قمری و فرداش به شمسی صبح بیست و سه، چهار یا باز مگر چه فرقی می‌کند؟ هرچندسالگی من که هرچه بوده‌ام حر نبوده‌ام. سحر تا شام و سحر امروز و شب اما چقدر گیج و منگ بود. از معلقِ پل صدر تا ماهِ نیمه‌جانِ خروجی تونل نیایش که ترک موتورِ رو به سوی ارغوان سوم غربی روان بودم و روانه، تا ظهرش که پیچ‌های داغ‌ِ آسفالت‌های لواسان را می‌راندم و امشبی که امام‌ علی را تا انتها سرد شدیم، تا افسریه و بعد دوباره چهارراه اسدی، که هر صبح سپیده‌ی سحرش را می‌بینم و هر شب، تیره‌ی شامش را.  انگار که تیره‌ی تنم را و همین پیرهنم را که پایم را و جانم را بسته به محرم و ماه و سال و هرسال و هر یازده شهریور دیگری که آمده و شاید بیایدی که من هرچه بوده‌ام حر نبوده‌ام. 


سنگینِ دوشم را کشان کشان می‌کشانم تا تختِ بی‌جانم که پدربزرگ می‌آید قلقلکم بدهد، شوخی کند و خاطره بگوید تا بخندم؛ نصفه نیمه‌ی غذام را هم که می‌بیند و همه که می‌روند دردِ دل کند و از مادربزرگ، که در اتاق دراز کشیده تا دردِ دردناکِ پاش بخوابد، بگوید که چقدر دوستش دارد. سنگین دوشم را که می‌کشانم تا تختِ بی‌جانم مدام سه چهار روزِ گذشته را و سه چهار ماه و سال گذشته را دوره می‌کنم و سه چهار دقیقه‌ی گذشته‌اش را هم و ساعت را که نماز ده دقیقه، یک ربعِ دیگر قرار است قضا بشود. کشانِ تنم را که دوره می‌کنم، اندوهِ تصاویر را، کلمات را که بالا پایین می‌کنم و چپ و راست، مدام و مدام که می‌شکنم و تکه‌پاره‌هام را که بند می‌زنم، منتظرم تا چشم‌هام روی هم بیایند تا صبح شود  و راستی نماز صبح دیروزم هم، امروزم هم قضا شده بود و منتظرم تا چشم‌هام روی هم بیایند تا صبح شود یا نشود. دلتنگی‌ِ مادر را که از صداش می‌شنوم و بعد از زبانش، فرومی‌ریزم که چه غریبیم ما. سراپام آب می‌شود از شرم و خجالت و بلاهتم و همه‌ی این‌‌ها کنار نیش‌ها و کنایه‌ها، طعنه‌ها، نگاه‌ها. همه‌ خفه‌ترم می‌کنند و راهِ گلوم را می‌بندند و می‌خواهم که چیزی بگویم، نمی‌توانم تا کم کم هم مجبور شده‌ام که نخواهم چیزی بگویم، و نگویم؛ شاید بنویسم. باید بنویسم. شاید باید بنویسم؛ نمی‌دانم اما شاید باید داد می‌زدم. 


تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها

طالبی اسبوئی kosar21print ایپی ناو علی اکبر علیدوستی مهاجرت به استراليا دانلود پرژه مهر Alireza.5.ebi William فروش عمده لوله